همه ملتها، فرهنگ و آیین مخصوص خودشان را دارند که مربوط به باور گذشتگان شان میشود و ومن با باورها و شرایط کنونی جامعه ارتباطی ندارد. این بخش از فرهنگ را اما میتوان به دو دسته تقسیمبندی کرد؛ آیینهایی که سبب ضرررسانی به افراد و جامعه میشوند، و آیینهایی که ضرری برای جامعه به دنبال نمیآورند.
ایران به عنوان جامعهای با سابقه تاریخی زیاد، رسومات و آیینهایی را از دوره باستان در فرهنگ خود دارد که امروزه هم مورد توجه مردم قرار میگیرد. از جمله این مراسم، آیینهای مربوط به عید نوروز است که فضای ناب و پرنشاطی را در جامعه میگستراند. در این میان، افرادی که احساس میکنند توجه به اینگونه رسوم، نادرست و نامناسب است، در طول سالیان اخیر به هر طریقی تلاش کردهاند تا این آیینها را از فلسفه خود خارج کنند (که اگر میتوانستند، حتمن در صدد نابودی آنها برآمده بودند). از جمله این اقدامات، به کار بردن اسامی ناآشنا و غیر معمول بهجای اسامی اصلی اینگونه مراسم است؛ مثل «چهارشنبه آخر سال» بهجای چهارشنبهسوری یا «روز طبیعت» بهجای سیزده بدر!
اما آیا واقعن دیگر ملتها هم همین کار را با فرهنگ خود میکنند؟ آیا هر رسمی که از گذشتگان به ارث رسیده، مذموم و مضر بوده و باید در صدد تغییر و حذف آن بر آمد؟ البته که آیینهای مضر -از هر دورهای که آمده باشند- میبایست تغییر یابند که در جامعه ما هم این بخش از فرهنگ چندان خالی نیست؛ کشتن حیوانات به بهانه دفع بلا، رمالی و رفتارهایی از این قبیل که در باور بخش بزرگی از مردم جامعه مان نهادینه شده و آسیبهای فراوان به جامعه و افراد وارد میکند. اما دوستانی که به بهانه عقلانی کردن امور، مراسم نوروز را خرافه میدانند، آیا گمان میکنند مردم ما واقعن به نحسی ۱۳ اعتقاد دارند یا هنگام پریدن از روی آتش چهارشنبهسوری، به شنیده شدن صدایشان توسط آتش؟
مراسم نوروز مثل چهارشنبهسوری و ۱۳ بدر، هر یک دارای فلسفههایی زیبا هستند که امروز به ما ارث رسیدهاند و اگرچه ما در شرایط گذشتگان مان زندگی نمیکنیم، اما به طور نمادین، این آیینها را پاس داشته و بهانهای قرار میدهیم برای شادی. بنابراین نگاههایی که چهارشنبهسوری و سیزدهبدر و امثال اینها را خرافه و غیرعقلانی میخوانند، چندان روی واقعیات استوار نیستند؛ اگر نگران گسترش خرافات در جامعه هستیم، راه بسیار است برای مبارزه؛ خرافه و افکار نادرست هم بسیارند. اما رسم نوروز که نه امروز میتوان آن را خرافی خواند و نه فلسفه نازیبایی دارد و نه آسیبی برای کسی، چرا باید این همه مورد نکوهش برخی قرار بگیرد؟
از سنین خیلی پایین علاقه بسیار به نوشتن داشتم. حتی زمانی که مدرسه نرفته بودم و سواد خواندن و نوشتن نداشتم، دفتر خاطرات برای خودم درست کرده بودم و به مادرم میگفتم تا برایم بنویسد.
بعد تر که به مدرسه رفتم و نوشتن را یاد گرفتم، نقاشی های کودکانه ام را با نوشتن داستان هایی که گاه برایم روایت کرده بودند و گاه خودم و دنیای کودکانه ام خالق آن ها بودیم، همراه میکردم. آن زمان نوشتن همین داستان هایی که توی سرم میآمد به مراتب برایم مهم تر بود از درس و مشق و این مسایل. همیشه آخر شب که میشد، ساعت های یک و دو تازه تکالیف مدرسه ام را به یاد میآوردم.
بزرگ تر شدم و نوشتن، جزء جداییناپذیر شخصیت من شده بود. همین که با اینترنت آشنا شدم، شروع کردم به وبلاگ نویسی. آن روز ها که سیزده چهارده سالم بود و در مقطع راهنمایی نظام قدیم تحصیل میکردم.
سنم بالا تر رفت و نوشتن شد شغل من.
راستش در همه این روز هایی که از نوشتن اولین کلمات زندگی ام میگذرد، کم تر چیزی بوده که از نوشتن برایم پر اهمیت تر بوده باشد. اصلن یک جور وسواس داشتم و دارم که گویی اگر افکار و احساساتم را ننویسم، فرار میکنند و دیگر نمیتوان آن ها را ثبت کرد. این علاقه ام به ثبت کردن هم یک جور بیماری است. تا حدی که وقتی تنها هستم، ناخودآگاه توی ذهنم قلم به دست میگیرم و کلمات را پشت سر هم میچینم و به خاطر نگه میسپارم تا در فرصت مناسب یادداشت کنم.
همه این ها را گفتم که بدانید با چه جور موجودی طرف هستید.
بعد از مدت ها تصمیم گرفته ام دوباره وبلاگ بنویسم. اما فضای وبلاگ نویسی امروز، دیگر رونقی ندارد. وبلاگ ها نه نویسنده چندان دارند و نه خواننده. به جایش، شایعات و مطالب زرد و نقل قول های جعلی در تلگرام، و فیلم های ایرج ملکی و وحید خزایی در اینستاگرام، تا دلتان بخواهد مخاطب دارند. ما که بخیل نیستیم. نوش جانشان!
در کل اینکه از امروز میهمان جدید بیان هستم و قصد دارم اینجا بنویسم و دوست هم دارم فضای گفتوگو به وجود بیاید و نظرات مخاطبانم را هم بدانم. خودم هم بی رو دربایستی پای مطالبی که میخوانم نظر میگذارم.
همین!
درباره این سایت